کد مطلب:315084 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:232

مادر عباس زهرای علی است


سالیانی بود خالی قاب دل

تا بجویم دلبری را باب دل



دلبری زیبارخ و قامت بلند

طره ی گیسوی او همچون كمند



چشم مستش كاسه ی جام دلم

با نگاهش پر شود كام دلم



مستی ام با دیدنش افزون شود

بی خدایی از دلم بیرون شود



تا كه پیش خلق من كم آورم

نام او آرم سرم بالا برم



با خودم گفتم اگر جویم ورا

نذر چشمانش كنم جان را فدا



می كشم عكسش میان قاب دل

به چه شیرین است یا رب! خواب دل



با تمام بی نشانی های دل

از كجا او را بجویم وای دل



نم نم اشكم چكید از چشم تر

با دلم گفتم كه ای خاكت به سر



[ صفحه 232]



دیدی آخر ای دل از غصه چاك

آرزویت را بری در زیر خاك



گر چه عمری با غم دل ساختی

عاقبت دلدار خود نشناختی



تا دلم بشكسته شد اشكم چكید

ناگهان نوری به قلب من رسید



نور نه ماه میان آسمان

نی غلط گفتم كه خورشید زمان



من چه گویم یك نگاهش آفتاب

كرده با عشقش مرا خانه خراب



گرچه عمری گشته ام در عالمین

بوده ام غافل من از باب الحسین



هر چه گشتم مثل او در ناس نیست

آی مردم! او به جز عباس نیست



بسته اركان فلك در دست او

قدسیان آسمان هم مست او



وسعت چشمان او عرش خدا

هست بین خالق او رازها



آب می گیرد زاشك او وضو

آبروی آبرو باشد از او



كعبه ی حاجات مردم در زمین

عالمی مست گل ام البنین



نی كه این عالم چنین احساسی است

مهدی موعود هم عباسی است



از نگاه او به خود لرزد عدو

لشكری ترسند از چشمان او



دست كی خواهد میان كارزار

هر كه دیده چشم او كرده فرار



در جواب چشم های بچه شیر

راه دیگر نیست جز باران تیر



تیرها بر او چو باریدن گرفت

فاش گویم راه دیدن را گرفت



حال وقت كینه های دشمن است

حال دیگر موقع خندیدن است



چشم تیر و بر زمین افتاده دست

با عمودی فرق آقایم شكست



با دلی بشكسته و قلبی حزین

غیرت الله اوفتاد از صدر زین



گفت با خود وای عباس علی

چه بگویی در بر یاس علی



دیدی آخر بعد عمری واهمه

آبرویت رفت پیش فاطمه



تا كه پای حرف دل اینجا رسید

چشم پرخونش زنی از دور دید



گفت با خود كیست او آید برم؟

بوی او باشد چو بوی خواهرم



[ صفحه 233]



نیست او چون مادرم ام البنین

آخ گاه آید گه نشیند بر زمین



دست دارد بر كمر آن نور عین

زیر لب آهسته می گوید: حسین



من به هوشم یا كه این رؤیا بود

وای بر من، حضرت زهرا بود



دست هایم نیست برخیزم زخاك

خاك عالم بر سرم روحی فداك



آمد و بگرفت بر دامان سرم

گفت با من ای عزیز دخترم



بر سرت با حال خسته آمدم

از جنان پهلو شكسته آمدم



آمدم رازی به تو گویم گلم

یا ابوفاضل! شنو حرف دلم



سالیانی با حسینم بوده ای

دیده ام من دور او گردیده ای



حاجت من هست ای رب ادب

ای كه ماه هاشمی ات شد لقب



جان زهرا این دم آخر بیا

تو حسینم را برادر كن صدا



گو كه فردا این نوای هر دلی است

مادر عباس زهرای علی است